خــدایا ! ســرده این پـایین از اون بالا" تمــــــاشا" کن !اگـــه میشه فـقـــــط گاهی خودت قلـب منـــو "هـــــــا" کن!خدایا ! سرده این پــایین ببین دستـــــــامو میلـرزه دیگه حتـی همه دنیــا به این "دوری "نمــــــی ارزه ،خدایا ! وقت برگشـــتن یکـم با مـن "مــــــدارا "کن،شنیدم گـرمه آغوشـــت ! اگـه میشه منــم "جــــا "کن

 

 

دوبـاره کلمات توی ذهنم این پـا و آن پـا میکنند، می آیند و نمـی آیند...
تـا به حـال با خودت غـریبه شده ای؟!تـا به حال شده وقتی در حـال حرکت هستی ،با عطـسه ای عـمیق و وسیع چشم باز کنی ببینی ،سایه ات میخـواهد خفه ات کند؟!

خـدایا! سایه ام هـم دیـگر مـرا نمیشناسد...شایدهـم مـن او را!   قصد جانـم را کرده بود!از خودم در امــان نیـستم...
اللهم اعوذ بـک مـن شرّ نفسی...

خـدایا! چــگونه با ایــن خـراب آباد، قیامـتم را آبـاد کنم؟!

همیـــــــــــن!!!